" بازگشت بی نام"
پارت ۱۱۵#
ویو شوگا
ساعت حدود ۱۲ شب بود. روی تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد.
تهیون هنوز برنگشته بود و سکوت عمارت سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.
از تخت بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم. همهجا تاریک بود؛ تنها نور کمجانی از انتهای راهرو میاومد. مطمئن بودم کسی بیدار نیست، برای همین بیصدا به سمت اتاق قبلی خودم رفتم.
در رو آروم باز کردم.
همون لحظه…
بوی قدیمی اسباببازیها و کتابهایی که زمانی ساعتها باهاشون سرگرم بودم، مستقیم خورد تو صورتم.
اتاق همون اتاق بود.
هیچچیز جابهجا نشده بود. حتی لیوانهایی که همیشه مامان دنبالشون میگشت، همون گوشهی میز بودن.
یه لحظه مکث کردم.
مامان…؟
نه.
مامان اون زن نبود.
اون… کسی بود که مادرم رو ازم گرفت. چطور من هنوز بهش میگم مامان؟
نفسم سنگین شد.
نمیخواستم بیشتر از این خاطرات لعنتی زنده بشن. سریع از اتاق زدم بیرون و در رو بستم.
که ناگهان با کسی مواجه شدم…
ویو تهیون
تهیون: اوه… ساعت چنده؟ من باید برم خونه. همینجوریش هم خیلی دیر شده.
هیکارو دستهاشو تو جیب هودیاش گذاشت و گفت: هیکارو: خونهت چه خبره؟ بمون همینجا امشب.
تهیون: نمیشه. مهمون داریم. برای کار شرکت اومده و من باید اونجا باشم.
هیکارو کمی ناراحت شد، اما لبخند ساختگی زد. هیکارو:باشه عشقم… بعداً میبینمت.
خم شد و گونهم رو بوسید.
من هم فقط سری تکون دادم و رفتم سمت ماشین.
راستش…
هیچوقت حسی به هیکارو نداشتم.
اما چون خانوادههامون رابطهمون رو خیلی دوست داشتن، هیچوقت مخالفت نکردم. شاید… شاید فکر میکردم بعد از ازدواج عاشقش میشم.
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
رسیدم خونه...
ویو شوگا
ساعت حدود ۱۲ شب بود. روی تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد.
تهیون هنوز برنگشته بود و سکوت عمارت سنگینتر از همیشه به نظر میرسید.
از تخت بلند شدم، از اتاق بیرون رفتم. همهجا تاریک بود؛ تنها نور کمجانی از انتهای راهرو میاومد. مطمئن بودم کسی بیدار نیست، برای همین بیصدا به سمت اتاق قبلی خودم رفتم.
در رو آروم باز کردم.
همون لحظه…
بوی قدیمی اسباببازیها و کتابهایی که زمانی ساعتها باهاشون سرگرم بودم، مستقیم خورد تو صورتم.
اتاق همون اتاق بود.
هیچچیز جابهجا نشده بود. حتی لیوانهایی که همیشه مامان دنبالشون میگشت، همون گوشهی میز بودن.
یه لحظه مکث کردم.
مامان…؟
نه.
مامان اون زن نبود.
اون… کسی بود که مادرم رو ازم گرفت. چطور من هنوز بهش میگم مامان؟
نفسم سنگین شد.
نمیخواستم بیشتر از این خاطرات لعنتی زنده بشن. سریع از اتاق زدم بیرون و در رو بستم.
که ناگهان با کسی مواجه شدم…
ویو تهیون
تهیون: اوه… ساعت چنده؟ من باید برم خونه. همینجوریش هم خیلی دیر شده.
هیکارو دستهاشو تو جیب هودیاش گذاشت و گفت: هیکارو: خونهت چه خبره؟ بمون همینجا امشب.
تهیون: نمیشه. مهمون داریم. برای کار شرکت اومده و من باید اونجا باشم.
هیکارو کمی ناراحت شد، اما لبخند ساختگی زد. هیکارو:باشه عشقم… بعداً میبینمت.
خم شد و گونهم رو بوسید.
من هم فقط سری تکون دادم و رفتم سمت ماشین.
راستش…
هیچوقت حسی به هیکارو نداشتم.
اما چون خانوادههامون رابطهمون رو خیلی دوست داشتن، هیچوقت مخالفت نکردم. شاید… شاید فکر میکردم بعد از ازدواج عاشقش میشم.
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
رسیدم خونه...
- ۵۲۰
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط